یه چند روز پیش ، تو وبلاگ رفیقِ گلم ، داداش مانی عزیزم ، یه پست خوندم ، پستی متفاوت از باقی پستهاش !
پستی که بوی غم و اندوه میداد ...
در مورد یه مادربزرگ خوب بود ، یکی که تو خانواده خیلی مهم و عزیز بود ...
ولی حالا اون مادربزرگ نیستش دیگه ...
وقتی که خوندم و متوجه فوت مادربزرگ شدم ، فکرش را نمیکردم که ...
اما امروز بعد چند روز که اومدم اینترنت ، رفتم وبلاگ مانی ، دیدم در جوابِ کامنتهام نوشته ، آره ...
آره ، دیگه ...
اون مادربزرگ خوب ، مادربزرگ داداش مانی گلم بود ...
از عصر تاحالا که فهمیدم بد فرم تو فکر مانیم ...
دلم خیلی براش تنگیده ( تنگ شده ) !!!
نه دلداری بلدم ، نه خندوندن ...
دارم به پست قبلی فکر میکنم که این همه توش شادی نوشتم ، ولی حالا ...
اگه این طوری نبود که اسمش دنیا نبود ... !
هیچ وقت به اندازه الان برای نوشتن کم نیاورده بودم ...
فقط میخواستم به داداش مانی بگم ، ماهم هستیم ...
داداشم درستِ که از هم خیلی دوریم ، درستِ که تاحالا صدات هم نشنیدم ، ولی ...
خواستم بدونی که همه رقمِ به یادتیم و ...
داداشی درستِ سال را بد شروع کردی ، اما امیدوارم سالِ خوبی داشتِ باشی ...
اگه کاری داشتی به ما بگو ، ما در خدمتتیم ...
دیگه مخم نمیکشه ...
در آخر هم به داداش مانی و خانواده محترمش این مصیبتِ وارده را تسلیت میگم ...
حرفی بزن ، چیزی بگو()